چکیده:
مقاله حاضر با هدف بررسی مفهوم بدن در پرفورمنس «تحت محاصره» اثر مونا حاتوم با تکیه بر اندیشه فلسفی موریس
مرلوپونتی صورت گرفته است. این مقاله در پی یافتن این سوال است که مونا حاتوم چگونه بدنش را ابزاری برای بیان
تجربیات خود قرار می دهد؟ و ادراک بدنی چه نقشی در شکل گیری آثار هنری وی دارد؟ اطلاعات موجود در این پژوهش
از طریق روش کتابخانه ای و مشاهده تصویر اثر گردآوری شده است؛ همچنین روش تحقیق به صورت توصیفی -تحلیلی
می باشد. نتایج به دست آمده در این پژوهش حاکی از آن است که حاتوم به واسطه نمایش «تحت محاصره» با بکارگیری
بدن خود و حواس انسان از اهمیت بدن برای ادراکات خبر می دهد. او با نمایش اسارت به صورت مستقیم و صریح در این
اجرا، در واقع بدنش را ابزاری برای بیان تجربیات خود قرار داده و اهمیت ادراکات حسی برای درک آن چیزی که از
مخاطب انتظار دارد، را بیان می کند؛ بنابراین مخاطب با دیدن، شنیدن، بازداشته شدن از لمس کردن و بوییدن، معنی
دوری، اسارت، زندان، تبعید، مهاجرت و پناهندگی را به خوبی دریافت می کند و در واقع ادراکات او از طریق هم بدن و
هم ذهن به عنوان یک کل منسجم اتفاق می افتد، پس فرد با تمامیت وجودی اش درک می کند.
خلاصه ماشینی:
در واقع «بدن ها و ذهن هاي ما در يک جهان واحد جاي گرفته اند، به شرط آن که جهان را نه فقط مجموعه کل چيزهايي که پيش چشمان مان هستند يا مي توانند باشند، بلکه مکان هم امکاني کل چيزها در نظر بگيريم » (پريموزيک ، ١٣٨٨: ٨٠)؛ بنابراين يکي از مهمترين نکات درباره ي پديدارشناسي مرلوپونتي، عبارت است از تلاش او براي اينکه پديدار شناسي را از مقطع آگاهي محض به جهان زندگي عيني و ضمني منتقل سازد (ابريشمچي، ١٣٩١: ٢٥).
حال با توجه به مطالب ذکر شده ، اين پژوهش در پي پاسخ به اين سوالات است که مونا حاتوم چگونه بدنش را ابزاري براي بيان تجربيات خود قرار مي دهد؟ و ادراک بدني چه نقشي در شکل گيري اثر هنري (اجراي تحت محاصره ) وي دارد؟ از دلايل انتخاب ديدگاه فلسفي مرلوپونتي براي تحليل پرفورمنس حاتوم ، رابطه ي هنر اجرا و علم با يکديگر است .
از اين رو اذعان دارد، بدن تنها سکونت گاهي براي ذهن نيست بلکه گرانيگاه حضور انساني در هستي (صياد و گيل اميررود، ١٣٩٥: ٤) و ابزار ارتباطي ما با جهان است (٨٠ :١٩٦٢ ,Merleau-Ponty)؛ بنابراين شرط در عالم بودن را بدن مندي سوژه مي داند و بدن را نه به عنوان وجودي صرفا فيزيکي در جهان ، بلکه به عنوان خود من و در جهان بودن من در نظر گرفته است (سروندي و همکاران ، ١٣٩٩: ١٩)؛ چرا که «بدن در تمام تجربيات ما از جهان حضور دارد و مفهوم فضا، عمق و رنگ را به ما مي آموزد و دوري و نزديکي، گرمي و سردي را براي ما مفهوم سازي مي کند و به ما نشان مي دهد که فضا در مقابل ما نيست ، بلکه در اطراف ما قرار دارد و ما خودمان بخشي از فضا هستيم » (همان ، ١٨).