خلاصه ماشینی:
"اما همین انسان بعد از آنکه بر جسم و قوای آن چیره شد و حواس را فرمانبردار خویش ساخت و بر نفس اماره غلبه کرد،همان «اندشیه»ی نابی (dianoia) میشود که مولوی دربارهاش میگوید: ای برادر تو همین اندیشهای ما بقی را استخوان و ریشهای20 اگر بخواهیم به مقایسه عقل جزئی و کلی ادامه دهیم،خود را با این پرسش رویارو می یابیم که عقل کلی به یاری اندیشه21به تأمل در چه چیزی میپردازد؟همانطور که دیدیم،عقل جزئی به یاری قوه حسی و استدلال به پایهگذاری معرفتی از عالم پدیدار میپردازد.
از اینرو،اگر با مولوی همرأی باشیم که عالم و هستندگان آن همان اعراضند که از صورتها ناشی میگردند و این صور نوعیه نیز چیزی نیستند مگر یک اندیشه که آن هم از عقل کل صادر شده و این عقل کل در شخص انسان کامل،که همان اندیشه محض است،ظهور یافته،ناگزیر باید به این نتیجه برسیم که این اندیشه یکپارچه و بخشناپذیر است و اینکه اندیشه برای تحقق مراتب و به قصد تحقق مراتب متفاوت کمال نمیتواند به هیچ وجه جنبه نسبیت داشته و جهت اطلاق خود را از دست بدهد.
با این همه،عقل کل ضمن آنکه ریشه و اصل درد را میداند و برای آن دوای لازم دارد آیا میتواند مدعی باشد که معنی و حقیقت مرض را شناخته است؟بهر حال آیا عقل کل میتواند توضیح دهد که پادشاه چرا باید به شکار برود و عاشق شود،آنهم به کنیزکی که خود عاشق زرگری است و بعد همین کنیزک بیمار شود؟آیا عقل کل میتواند توضیح دهد که هدف ازین امور پیچیده و روابط پنهان چیست؟قدر مسلم عقل کل قادر است که مسئله را در جای مناسبش ببیند و راه حل آن را نیز پیدا کند."