خلاصه ماشینی:
"مسکوب در پاسخ به پرسشهای بنو عزیزی-که سر فصلهای ساختار خطی کتاب و زندگی او را به دست میدهند-از برشهای گوناگون زندگیاش سخن میگوید:از راه درازی که پشت سر نهاده است؛از سیر تفکرش از ناسیونالیزم رضا شاهی(تا پانزده،شانزده سالگی)به گرایشهای تند مذهبی(تا نوزده،بیست سالگی)؛از مقاومتهایش در برابر نوشتهها و عقاید کسروی تا پدیدار شدن نخستین جوانههای شک و ناباوری در ذهنش (در حدود بیست سالگی)؛از خواندان روزنامههای چپ تا پیوستن یه حزب توده و پشت سر نهادن یک دورهء همکاری ده ساله با این حزب(تا سی و دو سه سالگی)؛از دستگیری و زندان و فرو ریختن پایههای ایمان حزبیاش؛و سرانجام از رسیدنش به اینجا که«فهمیدم دیگر تودهای نیستم»و به اینکه: این حزب توده بود که آزادم کرد با آن رفتارش.
روایت مسکوب از زندگیش روایت زندگی همهء ماست و درخشانترین نقطههای روایتی هم که از زندگیش به دست میدهد حاصل همین ژرف نگریهای اوست در لایههای عمقی ذهن و روانش و توانایی شگفتی انگیزی که در کشاندن دینامیزم این روایت به ساحت دیگری نشان میدهد که پای نهادن در آن در حکم گونهناذی تجربهء وجودی است؛تجربهای که هدف آن نه تنها تکاندن گرد و غبار یادهای ناخوشایند از ذهن-از راه فراخواندن آنها به امروز و اکنونی کردن آنها- بلکه به پایان رساندن راهی است که مسکوب در سالهای«اتودستروکسیون»آغاز کرده است تا نیروها و توانهایی را که از آزمون گذشت روزگار و دههء پرتنش و پرتجربهء همکاری با حزب توده بر گذشتهاند جمع و جور و یک کاسه کند و به سود آفرینش چهرهء دیگری که از خود آرزو میکند به کار بگیرد."