خلاصه ماشینی:
"باید بگوییم که سلین نویسنده کم اهمیتی نیست و زبان این پاریسی«چهارصد درصد»ی جا برای نوشتن مقالههای خوب بسیار دارد.
که نگران سرنوشت من بود به او گفتم که فردا به ارتش میپیوندم،سلین به ما نزدیک شد و اول با تردید و بعد عصبانی گفت: -ستادی هستید؟ شاید این را پرسید چون من کمی با افاده حرف زده بودم.
» آیا این خطر کردنی بیهوده نیست که انسانی در لحظهای از زندگیاش که باید به سادهترین شکل عمل کند،برود و دل به دریای دنیای سلین بزند؟دنیایی که تازه بیرون آمدن از آن این قدر دشوار است و وقتی هم که کتاب بسته میشود«بههرحال باید زندگی کرد».
سلین که در تراس کافه نشسته بود گفت:«بامزه است آخرین گیلاس قبل از رفتن به جنگ.
یک سفارش برای شما دارم:توی جنگ مهم این است که یک ربع اول خودت را به کشتن ندهی.
و خوب میخواهید باور کنید میخواهید نکنید،ستوان ما از سی متری یک اسب را میشناخت ولی اسم سوارش را نمیدانست!این آن چیزی است که من بهش میگویم ارتش!در جنگ اول ما ارتش داشتیم،چون آن وقت سوارکار مهم نبود،اسب مهم بود.
خوب این میکوشد که حالا این همان جنگ اول است ولی برعکس!» کمکم آن روحیهء جدلی سلین بر روحیهء سربازیاش غلبه میکرد و توصیفهای جنگیاش دیگر به توصیههایی که به من میکرد رنگی نمیداد،بلکه بیشتر به این کمک میکرد که مسئولان و کسانی را که از این درگیریها سود میبردند،پنبهشان را بزند.
جنگ حد اقل فایدهای که دارد این است که به انسان اجازه میدهد که در میدان نمودی آشکار از حماقت پنهان خودش باشد."