خلاصة:
مقالة حاضر سعی میکند تا مسالة مرگ را از دریچة تازة هستیشناسی تودستی مورد بررسی قرار دهد. منظور ما از هستیشناسی تودستی نحوهای از مواجهه با هستندههای تودستی (هستیهای ابزاری) و افقهای انضمامی حیات است که در تفکر مارتین هایدگر بسط پیدا کرده است. این هستیشناسی که به نظر ما روش خاص هایدگر در بررسی هر موضوعی است، موضوعات و افقهای حیات انسانی را در بستری عملی و درگیرانه مورد بررسی قرار میدهد. یکی از این افقهای انضمامی هستیشناسی تودستی، مرگ است که به علت اهمیت قاطع بر حیات بشر و تاثیر عظیم بر جهان بینی انسان شایسته است که مورد تحلیل دقیق قرار گیرد. برای رهیابی صحیح به مساله مرگ در فلسفة هایدگر و نشان دادن تمایز مرگ اندیشی هایدگر و سنّت متافیزیک، مرگاندیشی را در دو هستی شناسی پیشدستی و هستیشناسی تودستی مورد بررسی قرار میدهیم. منظور از هستیشناسی پیش دستی شیوة غالب مرگاندیشی در سنت متافیزیک از افلاطون تا نیچه است؛ سپس مرگ اندیشی هستیشناسی تودستی را در سه دورة تفکر هایدگر بررسی میکنیم. بنابراین پرسش راهنمای سراسر این پژوهش این است که هستی شناسی تودستی یا به عبارت بهتر شیوة مواجهة عملی و درگیرانه با افقهای انضمامی به روی ما
ملخص الجهاز:
"اما قبل از بررسی مسئلۀ مرگ باید به این سؤال اساسی بهطور مختصر پاسخ داد که به وجود آمدن چه بنبستی در سنت مرگاندیشی غرب موجب شده تا به دنبال رهیافتی تازه از این مسئله در تفکر هایدگر باشیم؟ «خوکن به این باور که مرگ برای ما هیچ است...
درواقع این دیدگاه هستی انضمامی انسان را در مفاهیم انتزاعی و کلیات بررسی میکند و اگر در اعتراض بگویند که این گزاره الزاما مستلزم پیشفرض گرفتن ذاتی ثابت برای انسان نیست و از بررسی کردن موارد جزئی به میرایی یک فرد انسان حکم شده است، در جواب میگوییم که این دیدگاه علاوه بر مشکلات مربوط به اصل استقرا 1 ، مرگ را بیولوژیک و بهصورت مرگ دیگری فهم کرده است.
حال با در نظر گرفتن این نقطۀ شروع برای اندیشۀ فلسفی دربارۀ مرگ، باید دید که سرنوشت این دیدگاه در تاریخ متافیزیک چه بوده است؟ آنچه در مورد مرگاندیشی در محاورۀ فایدون واضح به نظر میرسد، این امر است که با سقراط برای اولین بار مسئلۀ مرگ نادیده گرفته میشود.
در سراسر نظام فکری هایدگر تغییر جهت از تحلیل ساختار اگزیستانسیال دازاین به تمرکز بر روی خود وجود دیده میشود و مرگ نیز از این قاعده مستثنا نیست.
هستیشناسی تودستی وجود و زمان دلالت بر این امر داشت که دازاین از رهگذر مواجهۀ عملی با موقعیت و ساختارش، متوجه تناهی خویش میشد و مرگ را بهعنوان ضروریترین امکان میپذیرفت؛ ولی هستیشناسی تودستی آثار میانی و متأخر هایدگر از رهگذر مواجهه با وجود، انسان را ملتفت به محدودیتش میکند."