ملخص الجهاز:
شيطان براي او غذايي آورد و گفت: غذا را به تو ميدهم به شرط آنکه ايمان خود را به من بفروشي.
مرد پس از سيري، از دادن ايمان خودداري کرد و به شيطان گفت: آنچه را که در گرسنگي فروختم، موهوم و معدومي بيش نبود، چون از قديم گفتهاند: آدم گرسنه ايمان ندارد.
دل ديوانه تا شد از دست سرطره جانانه ما در برآرام نگيرد دل ديوانه ما من و گوشه کاشانه هجر و شب تار کاش چون شمع درآئي تو به کاشانه ما «خرسندي شيرازي» مدت هجر زحد ميگذرد دوستان چندکنم ناله ز بيماري دل کس گرفتار مبادا به گرفتاري دل مدت هجر ز حد ميگذرد صبرکجاست؟ که در اين واقعه صعب کند ياري دل «جامي» در سايه رحمت تو در سايه رحمت تو خورشيد شويم وزلطف تونيکبخت جاويدشويم جز لطف تو اميد نداريم دگر مپسند که از لطف تو نوميد شويم «اوحدالدين کرماني» توقع بيجا درويشي مجرد به گوشهاي نشسته بود.
بر تو ميگذرد، چرا شرط ادب بجاي نميآوري؟ درويش گفت: سلطان را بگوي توقع خدمت از کسيدار که تمناي نعمت از تو دارد و ديگر آنکه ملوک از بهر رعيتاند نه رعيت از بهر طاعت ملوک.
سلطان را گفته درويش خوش آمد؛ گفت: از من تمنائي کن.