ملخص الجهاز:
"دخترش آهو در حالی که دست بر دیوار، آرام آرام به طرف مادر میآمد، ناگهان پایش به دار قالی گیر کرد و روی زمین افتاد.
زهرا غرق در افکار خود بود که ناگهان متوجه آقا صفر شد با سینی چایی که در دست داشت.
زهرا با دیدن آقا صفر از جا بلند شد و گفت: «کی آمدی؟» آقا صفر در حالی که آهو را بغل میکرد، گفت: «این قالی همة زندگی تو شده، از اطرافت هم غافل شدهای».
زهرا هم با تأیید اینکه این قال تمام زندگی او و دخترش است، به کارش ادامه داد.
آقا صفر به زهرا قول داده بود که اگر کلافها را نیاوردند، خودش برود و آنها را از شهر برایش بخرد.
برف و بوران بسیاری از جادهها را بسته بود، ولی روشنایی چشمان آهو فقط به فروش این قالی بر میگشت.
زهرا با شنیدن صدای آقا صفر که «دیگه فایدهای نداره، رهاش کن» چنان گریهای سر داد که هیچ چیزی نمیتوانست آرامش کند."