ملخص الجهاز:
"صدای العطش عشق میرسد بر گوش * زینب علی اشرفی در خودم گم شدهام.
روزهاست که دارم دست و پا میزنم تا از این روزمرگی رنگ مرگ گرفته، خودم را نجات بدهم و نمیشود.
گم شدهام در خودم؛ در خودی که باید به دریا میرسید، اما حتی راه رودخانه را هم گم کرده است.
مردمی را میبینم که لبی تر کردهاند از دریا و حالشان خوب است و نفسشان، عطر باران میدهد و دلهایشان، صیقل آیینه گرفته است.
چشم میبندم و نفسی از عمق جان میکشم که به آه شبیه تر است تا به نفس...
کویر آتش گرفته؛ عجیب معمایی است!
دل کویر قطره قطره آب میشود به شوق دیدار دریا و آسمانش بارانی و جرئت ینوشت:* .
جرئت چشم برهم زدن ندارم و غرق شدهام در مرور تاریخی که تاریک بود مشرقش و باید خورشیدی از مدینه روشنش میکرد به شعاع همة عالم."