خلاصة:
یکی از روشهای بسیار مفید و مؤثر تربیت، نزد مربیان تعلیم و تربیت و اندیشمندان مسلمان، محبت و مهرورزی است. ابنمسکویه و ابنحزم دو اندیشمند همعصر قرن چهارم هجری، در فلسفه تعلیم و تربیت خود با نگاهی روانشناختی ماهیت، انواع، مراتب و مؤلفههای مربوط به محبت را تحلیل کردهاند. در اندیشه اخلاقی ابنمسکویه، اصل محبت عنوان عامی برای بیان استعداد ذاتی بشر در ارتباط و همبستگی معرفی شده است. دوستی، رنگ اجتماعی دارد و از فروع عدالت و برتر از آن شمرده میشود. هر دو اندیشمند با اینکه قائل به مراتب و انواع گوناگون محبت و حالات نفسانی محب هستند اما تفاوتهایی نیز در این بحث دارند؛ از جمله اینکه ابنمسکویه از برترین مرتبۀ محبت با عنوان «عشق» یاد کرده که مخصوص خداوند و حاصل افاضه و القای الاهی است. اما ابنحزم برترین محبت را اگرچه با عنوان «عشق» یاد کرده که با مرگ فنا میپذیرد، اما آن را «اینسویی» و از نوع محبت محبتکنندگان در راه خدای متعال میداند. به عبارت دیگر، عشق نزد ابنمسکویه «آنسویی» است، اما نزد ابنحزم «اینسویی».
ملخص الجهاز:
هر دو اندیشمند با اینکه قائل به مراتب و انواع گوناگون محبت و حالات نفسانی محب هستند اما تفاوتهایی نیز در این بحث دارند؛ از جمله اینکه ابنمسکویه از برترین مرتبۀ محبت با عنوان «عشق» یاد کرده که مخصوص خداوند و حاصل افاضه و القای الاهی است.
محبت و مسئله نفس از نظر ابنمسکویه در بیان فیلسوفان مسلمان غایتالقصوای تربیت و سعادت غایی انسان «قرب به خدا» است، و معرفت نفس، بهترین و نزدیکترین راه برای رسیدن به خدا است.
رابطه اصول اخلاقی با محبت از نظر ابنمسکویه ابنمسکویه، که شماری از جستوجوگران وادی حکمت او را متهم میکنند که تهذیب الاخلاق و تطهیر الاعراق خود را فقط برای استفاده خواص نگاشته و لذا فهمیدن آرای اخلاقی او مبتنی بر فهم مقدماتی است که هر کسی آنها را نمیداند و نمیتواند دریابد، معتقد بود انسان بدون همنوعان و یاری آنان به کمال خود نخواهد رسید.
ابنمسکویه نیز مانند ارسطو، در گفتار پنجم از کتاب تهذیب الاخلاق دربارۀ محبت و دوستی و مراتب آن سخن گفته است و مانند ارسطو میگوید بنیاد محبت یا خوشی و خوشایندی است، یا سود، یا خوبی و شایستگی؛ و نتیجه میگیرد که دوستداشتن و دوستی حقیقی از خوبی و شایستگی سرچشمه میگیرد (ابنمسکویه، 1985: 155؛ Cooper, 1997: 619).
در نظر او، انسان به عنوان یک جسم مرکب از دو جسم است؛ یکی نفس است و دیگری بدن که در مجاورت یکدیگر قرار دارند؛ اما از سوی دیگر، وی قائل به نظریه حلول است و تحت تأثیر نظریه تذکار افلاطون معتقد است نفس پیش از حلول در بدن، وجود داشته و چون در بدن حلول کرده در رنج و آزار افتاده است، چنانکه گویی در گلی پنهان شده و در اثر اشتغال به بدن هر چه را پیش از این میدانسته از یاد برده است (همان: 75).