دختری در توفان بن لوری ترجمه: علی ثابتیپور روزی روزگاری دختری توی توفان گم شده بود.
ولی آسمون حسابی تاریک بود و بارون هم تند و بیامون.
دختر فقط تو یه دایره دور خودش میچرخید.
تا اینکه یه دفعه دو تا دست بغلش کردن، دستهای قوی - بغلش کردن و با خودشون بردنش.
دختره که چشم از خواب باز کرد، روی یک تختخواب دراز کشیده بود.
تختخواب گرمی بود - خیلی گرم - کنار یه آتیش پر سر و صدا.
پتوها نرم بودن و دختره خشک شده بود.
دختر صدا زد: سلام!
از همون جا با یه لبخند آروم و مهربون به دختر نگاه کرد و گفت: حالت بهتره؟ دختره حالش بهتر بود.
دختر مدت زیادی با مرد موند تا اینکه تموم قوایش رو به دست آورد.
بعد رو کرد به مرد و گفت: به گمونم دیگه وقتشه برم خونه.
ولی وقتی رفت جلوی در، دید هنوز داره بارون میآد.
بارون تموم که نشده بود هیچ، از قبل هم تندتر میاومد.
این بود که دختره دوباره برگشت تو.
این قضیه سالهای سال ادامه داشت تا اینکه بالاخره دختره حسابی پیر شد.
اون وقت یه روز متوجه کلیدی روی دیوار کنار در شد که بارونرو خاموش و روشن میکرد.
دختر همونجا وایساد و زل زد به روز زیبای بیرون پنجره و بعدش به اون کلید کوچیک معمولی.
بعدش برگشت و دوباره رفت تو تختخواب.
شب، همون شب، مرد از خواب پرید و گفت: بارون قطع شده؟ خواب دیدم قطع شده.
دختر دستهاش رو دور گردن مرد گذاشت و گفت: شاید.