ملخص الجهاز:
"آیا این غبار،روی چشمهایش نشسته بود؟ آخرین بار که سرایدار چون همیشه،برای گردگیریاشیاء آمده بود،او را با فریادی بیرون انداخته بود و ایندرست همان شبی بود که...
اما چون چیزی در نیافته بود،خسته ووامانده،به یاد حرف فروشندۀ کتاب افتاده بود که او را ازخریدش منع کرده بود.
این افکار،مسخرهتر از آن بود که او رادر چنگال خود بگیرد و آیا همۀ اینها اثر خستگی ماههایگذشته نبود؟همۀ شب بیداریها به هنگامی که چون ابریسبک،فراز کوچههایی میچرخید که اشیاء را به هم ربطمیداد،وقتی که گیاهی بینام را در زیر بینیاش دورمیکرد.
آیا همان شیونی که مادر درلحظۀ تولد او کشیده بود،بستری برای زندگیش نشدهبود؟همه تلاشش برای این نبود که صدا را فراموش کند؟و حالا آنچه که در زیر پنجههای جستجوگر او بالا آمدهبود پوزخندی نبود بر همۀ آن دویدنها و جان کندنها؟چراترسیده بود؟میتوانست این هراس را از خود دور کندو به جای هولی که در جانش خیز بر میداشت به آرامشیدست بیاویزد که تا چندی پیش احاطهاش کرده بود.
چگونه میتوانست اینها رابگذارد و برود؟هیچ وقت به این صرافت نیفتاده بود کهازدواج کند،هستی خود را کافی میدانست و از اینکهتولید مثل کند و کسی یا کسانی را چون خود به وجودآورد،پرهیز میکرد.
شاید همه وهمی بود که در تاریکیظاهر شده بود و با این یقین دیگر میتوانست بیهراسیاز تصور لبۀ داسی که بر گردنش فرود آمده بود،باردیگر به زندگی همیشگیاش ادامه دهد و بر این حجمبزرگ باز هم بیفزاید.
شاید اگر به جای تلاشی که در طولهمۀ این سالها کرده بود،به مکاشفۀ آن رازی میپرداختکه در آن کتاب قدیمی بود اینک..."