خلاصة:
هدف این مقاله بررسی مسئله ضرورت دین از منظر جامعهشناختی در دو دوره مدرن و پسامدرن است. برای پاسخ به این پرسش از روش «کتابخانهای» که بخشی مبتنی بر نتایج «تجربه عینی اجتماعی» میباشد، استفاده شده است. ابتدا دیدگاه چند تن از شخصیتهای برجسته ضد دین دوره مدرن ارائه گردیده، سپس دیدگاه برخی شخصیتهای برجسته پستمدرن و سازمانهای بینالمللی مطرح شده است. یکی از دستاوردهای این تحقیق آن است که نشان میدهد با آنکه ایده سکولاریسم بیش از صد سال بر جهان مدرن حاکم شد و روبهرشد بود، با ورود به عصر پستمدرن، شاهد افول سکولاریسم و ظهور و رشد دسکولاریسم هستیم. علاوه بر این دستاورد معرفتی که موجب تقویت نگاه تاریخی-جهانی نسبت به تحولات کلان دینی میشود، دستاورد ملی این تحقیق، اصلاح نگره آن دسته از هموطنان تجددزده نسبت به وضعیت گرایش به دین در جهان معاصر است که هنوز در فضای تئوریها و تحلیلهای عصر مدرن تنفس میکنند و به همین علت، انقلاب اسلامی و نظام برخاسته از آن را حرکتی بر خلاف تحولات عصری و نسلی جهان معاصر و تاریخ آینده میپندارند؛ درحالیکه انقلاب اسلامی بر خلاف این تلقی نادرست، میتواند نقطه کانونی و رهبر و راهبر تحولات فکری-دینی عصر پستمدرن باشد.
ملخص الجهاز:
امـا بـا پيـروزي انقلاب اسلامي ايران ، بلندشدن مجدد صداي الله اکبر از گلدسته هـاي مسـاجد شـوروي سابق ، آن هم پس از هفتاد سال سلطۀ کمونيسم و ديـن سـتيزي و ديـن زدايـي آشـکار و خشن و ظهور حرکت ها و خيزش هاي دينـي ديگـر در سراسـر جهـان ، حتـي در خـود غرب ، نظريۀ افول تدريجي دين در عصر علم و تکنولـوژي (سکولاريسـم : Secularism )** به چالشي جدي طلبيده شد و اکنون در محافل کارشناسي جهان ، به ويـژه در ميـان جامعه شناسان دين ، ديگر نه تنها بحث از افول دين (Secularism) مطرح نيسـت ، بلکـه سخن از افول سکولاريسم (دِسکولاريسم : Desecularism) و بازگشت عمومي به ديـن مطرح است .
اين دو نظريۀ مکمل که يکي خاستگاه دين را جهل ميدانست و ديگـري کـارکرد آن را استحماري و استثماري معرفي ميکرد، در طول قرن ١٩ و نيمۀ اول قـرن ٢٠ بـه عنـوان برجسته ترين و معتبرترين نظريه هاي جامعه شناختي دين در عصر مدرن تلقي مـيشـد و ذهن بسياري از روشنفکران و اصلاح طلبان جهان معاصر، از جمله برخي روشـنفکران و اصلاح طلبان ايراني را به شدت تحت تأثير خود قرار داده بود؛ لذا گمان رايـج ايـن بـود که رابطه اي عکس ميان نوگرايي (Modernization) و دينـداري وجـود دارد: «در نيمـه اول قرن بيستم عمومـاً نخبگـان فکـري عقيـده داشـتند کـه مدرنيزاسـيون اقتصـادي و اجتماعي، دين را به عنوان عنصـري مهـم در حيـات آدمـي از ميـدان بيـرون مـيکنـد» (هانتينگتون ، ١٣٧٨، ص ١٤٩).