ملخص الجهاز:
"حالا همه خوابیده بودند و تنها دو نفر بیداربودند،یکی جیران بود و دیگری کافرامرز(1)که یکیدرد پیری داشت و دیگری درد انتظار.
برای لحظاتی در میان سکوتشبانه به چشمانداز پیش رویش خیره شده بود.
بیشتر مادر جلو بودو جیران با همۀ جوانیاش زمانی مجبور بود بدود تاعقب نماند.
نزدیک ظهر بود که به چادر گل بیبی رسیدند،تنهابود و مادر جیران را میشناخت.
ولی اکنون به قول پیرزنشاید قسمت ابری زندگیشان شروع شده بود.
به چاشت نشسته بودند که صدای کامیونی ازدور دستها به گوش رسید،صدا را خوب میشناختند،صدای کامیون امنیهها بود.
حالا دیگر اهالی از خواب بیدار شده بودند و هر کسدنبال کار خودش بود.
ننه پنبه با پوزخند گفت:-پسر برای چی با گالش آمدی روی حصیر،سلامتکو؟ ممد حسن پیژامهاش را با دو تا چنگش کشید بالا وآب دماغش را از بالای لبش لیسید و گفت:-سلامت میگم،حالا بیا بریم،ننه پنبه جان،گاودردش آمده،گاو سفید پیشانی خالدار خانۀمان بیابریم ننه پنبهجان،همه طویله خون بود به خدا."