و روزي که ژان بيرون رفته بود و در جنگل سرگردان بود، درختي ديد که پيش از آن هرگز نديده بود.
ژاندارک ديد که تنهي درخت خالي شده است - دقيقاً شبيه اتاقي مدور بود.
ژاندارک سر برگرداند و به سرعت به سمت خانه دويد و مقداري کهنه و چوب قديمي برداشت و کهنه را به سر چوبدستي پيچيد و مشعلي درست کرد، آن را آتش زد و به سرعت برگشت.
اين بار، وقتي ژاندارک دوباره وارد درخت شد، ديوارها را ديد که دورتادور با تابلوهاي نقاشي قديمي پوشيده شدهاند.
گفتند، بگو ببينيم با اين مشعل کجا ميروي؟ ژاندارک تته پته کرد و کوشيد توضيح دهد، اما حرفهايش بيمعني بود.
اما درخت و آن نقاشيها انگار آب شده و رفته بودند توي زمين.
ژاندارک فکر کرد، چطور چنين چيزي امکان دارد؟ چرا کار به اين جا رسيده؟ خب وقتي همهي کارهايي که لازم بوده، انجام دادهام چرا اينطور شده؟ بعد ناگهان ژان دچار ترس شد.