خلاصة:
فوکو برخلاف دیگر متفکران فرانسوی سده بیستم، دادوستد فکری مستقیم و مستمری با معاصران خود نداشت. در اغلب آثار وی نامیاز ساختگرایان وپسا ساختارگرایان هموطنش و یا بحث مشروحی درباره نگرشهای آنان یافت نمیشود. (و شگفت آنکه بیشترین توجهات متفکران غیرفرانسوی را به خود جلب کرد.) فوکو حتی از پذیرفتن عناوین پساساختارگرا یا پسامدرن نیز سرباززده است و فراتر از این به وضعیت فراگیری به نام مدرنیته و سپس زوال آن قائل نبود. در این نوشتار با بررسی آرای میشل فوکو، توانایی های انتقادی اندیشه او به نمایش گذاشته می شود. فوکو در دوره نخستین فکری خود تحت تاثیر اندیشههای ساختارگرایانی مانند لوی آلتوسر بود. روش فوکو در دروه نخست روش دیرینه شناسی است.دوره دوم زندگی فکری فوکو که از ابتدای دهه هفتاد میلادی تا پایان عمر وی ادامه دارد را به عنوان فوکو دوم میشناسیم. روش رایج فوکو در این دوره تبارشناسی است. تبارشناسی بر خلاف روشهای دیگر تحقیق در تاریخ به دنبال یافتن گسستها و تضادها در اموری است که ما آنها را بدیهی میدانیم. فوکو با تبارشناسی از انتها آغاز میکند به شکافتن تا به ابتدای شکل گیری برسد.امر سیاسی موضوع جدیدی است که در ادبیات علم سیاست،روش شناسی و ...مطرح شده است لذا به این مساله فکر می کردم تا در پیوند ساختارگرایی، پساساختارگرایی و امر سیاسی،امر سیاسی را و ابعاد مختل آن تنویر کنم و دانشجویان دکتری علوم سیاسی را با آن بیشتر آشنا کنم.
ملخص الجهاز:
دیرینهشناسی که روشی متفاوت در واکاوی تاریخ است سعی در بررسی شرایطی است که انسانها به عنوان سوژه دانش در میآیند، در واقع فوکو در دیرینه شناسی به دنبال نشان دادن شرایطی است که در آن علوم اجتماعی به وجود میآیند و انسان را مورد مطالعه قرار میدهند.
مسئله اصل در تبارشناسی فوکو این است که چگونه انسانها به واسطه قرار گرفتن در درون شبکه ای از روابط قدرت و دانش به عنوان سوژه و ابژه تشکیل میشوند.
به همین خاطر فوکو برای رهایی از این بن بست سیاسی عنوان مینماید " نتیجه این که مسئله سیاسی، اخلاقی، اجتماعی فلسفه ما این نیست که بکوشیم فرد را از دست دولت و نهادهای دولتی رها سازیم بلکه این است که خود را هم از دست دولت و هم از قید آن نوعی از منفردسازی که با دولت پیوند دارد، رهایی بخشیم ما باید اشکال جدیدی از سوژگی را از طریق نفی این نوع از فردیت که قرنها بر ما تحمیل شده است پرورش دهیم.
( اشمیت، 1395: 47-59) تقابل در امر سیاسی، چون جنگ از قواعد خاص برخوردار نیست اما اگر تقابل به حدی برسد که بتوان بر پایه آن، دو گروه دوست و دشمن را تشخیص داد یا بتوان بر شکل گیری این گروه بندی مهر تأیید زد،امر سیاسی اتفاق افتاده است حتی اگر یک جماعت دینی که علیه جماعت دینی دیگر می جنگد یا در موضع جنگ، قرار می گیرد، یک امر سیاسی واقع شده است.