ملخص الجهاز:
"چو در موکب قلب دارا رسید ز موکب روان هیچکس را ندید تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون بیازوی بهمن برآموده مار ز رویین دز افتاده اسفندیار بهار فریدون و گلزار جم ز باد خزان گشته تاراج غم نسب نامه دولت کبقباد ورق بر ورق هر سوی برده باد سکندر فزود آمد از پشت بور در آمد ببالین آن پیلزور بیالینکه خسته آمد فراز ز درع کیانی گره کرد باز سر خسته را بر سر ران نهاد شب تیره بر روز رخشان نهاد فرو بسته چشم آن تن خوابناک بدو گفت برخیز ازین خون و خاک رها کن که در من رهائی نماند چراغ مرا روشنائی نماند سپهرم بدانگونه پهلو درید که شد در جگر پهلویم ناپدید رها کن که خواب خوشم میبرد زمین آب و چرخ آتشم میبرد سر سروران رها کن ز دست تو مشکن که ما را جهان خود شکست اگر تاج خواهی ربود از سرم یکی لحظه بگذار تا بگذرم چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواه افسر از من ستان خواه سر مبین سرورا در سرافکندگی چو من شاهرا در چنین بندگی در این بندم از زحمت آزاد کن بآمرزش ایزدم شاد کن چو گشت آفتاب مرا روی زرد نقابی بمن در کش از لاجورد این دو بیت الحاقی مهمل راهم شبلی نقل کرده چو دارا برویش نگه کرد دید بسوز جگر آه از دل کشید چنین داد دارا بخسرو جواب که بگذار تا سر نهم من بخواب مکردان سر خفته را از سریر که گردون گردان برآرد تفیر تو ای پهلوان کامدی سوی من نگهدار پهلو ز پهلو من که با آنکه پهلو دریدم چو میخ همی آید از پهلویم بوی تیغ چه درستی که با ما درازی کنی بتاج کیان دست بازی کنی نگهدار دستت که داراست این نه پنهان چو روز آشکار است این زمین را منم تاج تارک نشین مجنبان مرا تا نجنبد زمین همین واقعه را فردوسی هم بنظم درآورده ولی بین آنها بقدر آسمان و زمین فرق است و اشعار فردوسی که شاهد مدعای ما میباشد اینست."