ملخص الجهاز:
"اجل رسیده فقط میداند در آن حال چه تقصیر داشتم،که چون اینها را انگار در دالان روح خود گفتم،و آنطور زخم روح!و دیگر به که گفتم؟!بله!با آن مشکبوی هستی که همه ذرات جهان از هست اویند و هست جهان بیواسطه وصل است به هست او!درست است با او هم گفتم در آن دمدمای آخر!ای عاشقی!ای بسیار عاشقانههای ناگفتنی غیرقابل درک!
چون آرام روحی که از طلسم گیرای نگاه خود آگه است!غمزه فروخت و جوشان نگاهم کرد!چه میتوانستم گفت به آن شکوهه؟آن هم در آن حال که بسیار شبها آن طره موی آنگهی خمیده بر مژگانش تازه سربازیگوشیهای بسیار داشت با تمنای دلم؟بهشتی روحی پاک جامه و محرمی که بند زلف تازه چنین و چنان شکنشکناش و گشوده بود؟تیزگوش ایستاده بود و من رشته احتیاط را از دست داده بودم!و ای بر من که انگار فراموشش کرده بودم و داشتم رسم حلالت فقط از والدین خودم میطلبیدم!و بسیار غافل از او؟!آنگهی باید چه میگفتم؟!درویشانه در چشمانش نگریستم و ناشنوده و ناگفته را ازش گدایی کردم!تباه رای!وه که چه احوالی داشتم؟!و رویداد آنچه که نباید.
تلخاب در دهانم افتاد ناگاه که دیدم و فهم کردم که از مادرانه و پدرانه انگار آسانتر میتوان گسست تا از آن بهشتی روی که اکنون در دیگر دست فراخ،در پناه جای بوریا ایستاده بود و نگاهش لوشابهای گلوبند بود!همسرای دل تافتهای که به تازگی مرا از عزب خانه رها ساخته بود!از نگاه نورگسترش به کجا باید پناه میبردم جز آنکه آنطور چشم بندم و شیشه جان بگویم:به ناچار میروم!به ناچار!چرا که من نه به خود که برده میشوم!پنجهء پولادینی انگار چنگ شده بر مخمل دل!"