شیفت دو تا چهار الأدب والفن

"احمد می‌دانست که قربان بیشتر خدمدت کرده و تجربهء بیشتری‌ دارد و حق دارد که از سروان حساب ببرد. ماشین هنوز از پیچ خیابان نگذشته بود که احمد دو سیگار را از جیبش در آورد،صدا و چهره‌اش را تغییر داد و گفت:«نرین کز کنین سیگار بکشین. احمد که چوب توی پیت حلبی می‌انداخت سرش را برد نزدیک قربان و گفت:«اگه یکی از او دخترای خشکل فراری، امشب به تور ما بخوره چی می‌شه؟من حاضرم واسش،سه ماه‌ اضافه بخورم. » قربان که دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کند گفت:«پس‌ الهام چی؟» -ای تو روحت قربون. قربان همچنان به زن خیره بود که احمد گفت:«چته؟نکنه خاطر خواه شدی؟» زن دست از کار کشید و قامت راست کرد. کنار گاری زن ایستاد و سرش را داد بیرون و با فریاد گفت:«مگه تو زندگی نداری؟این وقت شب اینجا چه کار می‌کنی؟اگه یک‌ دفعه دیگه این موقع شب ببینمت بازداشتت می‌کنم."