خلاصة:
حضور دیوانگان در مثنویهای عطار یکی از مهمترین و برجستهترین ویژگی سبک
نوشتاری وی است؛ تا آنجا که هیچ یک از شعرا و نویسندگان زبان فارسی به اندازهی عطار
به شخصیت دیوانگان در آثار خود نپرداخته است. به علت گستردگی حکایتهای دیوانگان
در مثنویهای عطار و اهمیت و جایگاه آنها در روشن کردن افکار و اندیشههای حقیقی عطار
که در پس شخصییتها و گفتار و کردار همین دیوانگان پنهان شده» بر آن شدیم تا از جنبهی
زبانی و شیوهی گفتار و کیفیت استدلال این دیوانگان بحث کنیم تا بدین ترتیب اندکی از
خلاقیت و مهارت زبانی و فکری عطار بازنموده شود. برای ورود به بحث اصلی؛ یعنی
تحلیل شیوههای بیان و استدلال در زبان دیوانگان, اول بعد معرفتی عقل را در نزد عارفان و
شاعران قبل از عطار بررسی کردیم و در بخش بعدهء کیفیت ورود به بحث دیوانگان را مطرح
کردیم که نظر ارائه شده در اینجاء حاصل بررسی ساختاری و ریخت-شناختی کل داستانهای
مربوط به دیوانگان مثنویهای عطار است.
ملخص الجهاز:
(منطق الطير، همان : ب ٨١٦-٨٢١) در حکايت ديگري نيز از ديوانه سؤال پرسيده مي شود و او جواب مي دهد: گفــت آن ديــوانه را مــردي عزيز گفت هسـت اين عالم پر نام و ننـگ گر به دست ، اين نخل مي مالد يکي چون همه موم است وچيزي نيزنيست چون يکـي باشـــد هــمه نبـود دوي چيست عالم ، شرح ده اين مايه چـيز همچو نخلي بستـه از صد گونه رنگ آن هـمه يک مــوم گردد بي شکي رو که چندان رنگ جز يک چيز نيست نــه منـي برخيــزد اينــجا نه توي (همان : ب ٣٧٢٨-٣٧٣٢) ب ) ديوانه با ديدن صحنه ها و اشخاص خاص ، نظرات خود را بيان مي دارد يا اينکه فضا را خودش ايجاد مي کند بعد نظرش را بيان مي کند: روزي بهلول ديوانه ي مست به پيش هارون مي رود و بر روي تخت او مي نشيند.
آنچه ديوانه بيان مي کند راز و نياز اوست با خدايش : در رهي مي رفت مجــنوني عجـب شـد ز سـرما و گل ره بيــقرار يـا دلم ده باز، تـا چـــند از بـــلا؟ بود پاي و سر برهنه خشک لب سـر به بالا کرد و گفت اي کردگـار يـا نه ، باري ، ژنده کفشي ده مرا (همان : ب ٤١٨٧-٤١٨٩) د) خطاب ديوانه به خود در اين گونه موارد ديوانه با نفس خود صحبت مي کند و خطابش به خودش است : 49 شـمـاره ١٠، زمستان ١٣٩٠ وقتي که غزان به شهر حمله کردند همه مردم حتي پيشوايان آن قوم و آن شهر فرار کرده و در پس پشتي قائم شدند، ديوانه بر پشت بام رفت و کهنه اي را بر سر چوبي بست و تکان مي داد و از هيچ کس نمي ترسيد: گفت اي ديوانگي !