ملخص الجهاز:
"همهء ما میدانستیم چیزی تغییر کرده،از همان وقتی که در نیمه شب صدای در مجبورم کرد از رختخواب پایین بیایم،فهمیدم باید منتظر چیز غریبی باشم،چیزی شبیه جدلهای همیشگی تو و پدر که همیشه با خروج یکی از شما پایان مییافت و ما در انتظار بازگشتش گریه میکردیم.
هیچ چیز نتوانست مرا از آنچه در ذهنم بود رها کند؛اینکه فردا چه خواهد شد؟!وقتی همهء این سیاهپوشان مویهکنان، یکییکی خانهمان را ترک کنند،چه خواهد شد؟هربار که به چهرهء مصمم و زیبایت زیر آن روسری سیاه نگاه میکردم، بیش از هر زمان دیگری آرامش پیدا میکردم؛آرامشی از جنس همان آرامش که وقتی اولین قسط شهریهء دبیرستانم را پرداختی به سراغم آمد و با خوشحالی از پلهها بالا رفتم تا به خاطر تشکر،برایت شعر بگویم، ولی فراموش کرده بودم که تو شبها خستهتر از آنی که زیر بالشت را نگاه کنی.
آخرین بار همان موقع بود،همان زمان که من برای اینکه تو چرا سر کار میروی و در خانه نیستی گریه میکردم و تو با دستان سفیدت سرم را نوازش میکردی."