ملخص الجهاز:
"هر وقت مردم شهر برای شکار به این منطقه میآمدند و از کشاورزها میپرسیدند که چهکسی میتواند آنها را راهنمایی کند، بدون استثناء پاسخ میدادند: «برید پیش برونکا پاپکوف.
هرگاه چنان اتفاقی میافتاد،به خانه میرفت و زخمهایش را میلیسید تا بهتر شوند،و موضوع دیگر اینکه،اغلب او را با موتور گازی پر سروصدایش میدیدند که با سرعت از وسط روستا میگذرد،نه برای اینکه دقدلیاش را بر کسی خالی کند، بلکه برای اینکه او کلا آدم راحتی بود.
پس از آن برونکا کلک دو فنجان آلمینیومی ودکا را کند، سیگاری روشن کرد و پرسید: «هیچکدوم از شماها سرباز بودهاید؟» تقریبا تمام کسانی که بالای چهل سال داشتند به سربازی رفته بودند،اما او از جوانها هم سوال کرد زیرا میخو است داستانش را شروع کند.
برونکا شروع کرد و در حالیکه فنجان آلمینیومیاش را دراز میکرد گفت:«پرش کنین،دوستان».
برونکا ناگهان گفت:«من گلوله رو شلیک کردم»،به آرامی صحبت میکرد و برای مدتی به آتش خیره شد.
اون دربارهء خیلی چیزا سوال کرد و بعد گفت:رفیق پاپکوف،حزب و دولت مأموریت بسیار مهمی رو به تو محول کردن.
یکی از ژنرالها به طرفم اومد و دستش رو به طرف بسته دراز کرد،اما من مؤدبانه با دستم اشاره کردم،معذرت میخوام خانم،این برای پیشو است،با آلمانی فصیحی فریاد کشیدم:برای پیشو است!»برونکا مکث کرد تا آب دهانش را قورت بدهد.
حالت غمگین برونکا را آنقدر متأثر و شگفتزده کرده بود که فکر میکردند اگر حرفی بزنند کار اشتباهی است.
برونکا دو روز تمام بود که در خانه مشروب میخورد و پسر نوجوانش را برای خرید ودکا به مغازه میفرستاد."