ملخص الجهاز:
"به هر حال آقای برهان با پدرم در نجف مراودهداشت وقتی در تهران با هم ملاقات کردیم به منگفت:بد نیست که یک روزی به خانه جناب شیخرجبعلی خیاط برویم.
از خانه جناب شیخ که حرکت کردیم او یک بحثیرا پیش کشید و یک عبارتی عربی یا حدیثی راخواند و من گفتم:نه،مطلب این طور نیست وتازه این عبارتی که شما میگویید غلط است وبحث ادامه پیدا کرد،او عصبانی شد و من همعصبانی،بعد از چند دقیقه دیدم جلوی بازارچهنزدیک حرم حضرت عبد العظیم هستیم!!بهصحن که رسیدیم،جناب شیخ گفت:وضوداری؟گفتم:نه،گفت:وضو بگیر،رفتم که وضوبگیرم،سر حوض که ایستادم،یک دفعه متوجهشدم و با خودم گفتم:خدایا این را که میبینمخواب است یا بیداری؟داستان چیست؟آخر ماتا چند دقیقه پیش در خیابان مولوی تهران بودیم!تا این فکر به سرم زد،دست جناب شیخ را رویشانهام حس کردم،گفت:دیر میشود برویم کهبه نماز برسیم."