خلاصة:
یکی از موتیفهای رایج و همیشگی در ایجاد حس پویایی و تعالی، در شعر، موتیف سفر است که از مقولهی نمادهای استعلایی به شمار میرود. در شعر سهراب سپهری شاعر عارف معاصر، سفر از بنمایههای اصلی حرکت استعلایی انسانی است؛ از اینرو در این نوشتار کوشش شده است تا با ارائهی برخی از شواهد برجسته و پربسامد، کهنالگوی سفر، براساس نظریههای اسطورهای، روانشناختی و عرفانی، و با تکیه بر ارتباط عمیق آن با مفاهیمی چون مرگ، هبوط و سفر به سرزمین مرگ، احیاء و رستاخیز، تولد دوباره و نجات انسان، جاودانگی و خداگونگی در شعر سهراب مورد بررسی قرار گیرد. توجه ویژهی سپهری به سفر و لوازم مرتبط با آن نشاندهندهی مفاهیم اندیشگانی تعالیجویانهی شاعر و تلاش مستمر وی برای رسیدن به شناخت حقیقی است.
ملخص الجهاز:
در شعر سهراب سپهری شاعر عارفِ معاصر، سفر از بنمایههای اصلی حرکت استعلایی انسانی است؛ از اینرو در این نوشتار کوشش شده است تا با ارائهی برخی از شواهد برجسته و پربسامد، کهنالگوی سفر، براساس نظریههای اسطورهای، روانشناختی و عرفانی، و با تکیه بر ارتباط عمیق آن با مفاهیمی چون مرگ، هبوط و سفر به سرزمین مرگ، احیاء و رستاخیز، تولد دوباره و نجات انسان، جاودانگی و خداگونگی در شعر سهراب مورد بررسی قرار گیرد.
سخن از تجلی لا مکان در مکان، سیاقی استعلایی دارد و تصور وجود جهانی آرمانی در ورای واقعیت عینی، پیشینهای دارد که دستکم به زمان افلاطون میرسد، اما در قرن هجدهم سویدنبرگِ فیلسوف، آن را گسترش داد و در قرن نوزدهم همزمان با افول ایمان مسیحی در جستجوی راهی برای گریز از ناگواری دنیای واقعیت عینی، این فکر شکل گرفت که دستیابی بر آن جهان آرمانی نه از طریق عرفان یا دین بلکه از طریق شعر ممکن است (چدویک، 1382: 12).
«یکی از رایجترین نمادهای رویاگونه که بیانگر آزادی از راه تعالی است؛ مضمون سفر تنهایی یا زیارت است که بهنوعی به زیارت روحانی که نوآموز در خلال آن به کشف طبیعت مرگ نائل میآید شباهت دارد؛ البته این مرگ بهمنزله آخرین داوری یا آزمونی یا ویژگی آیین آموزش نیست، بل سفریست بهسوی آزادی، ازخودگذشتگی و تجدید قوا که بهوسیله ارواح شفیق راهبری و پشتیبانی میشود» (یونگ و همکاران: 227).
در این مرحله سپهری بیتابیاش آنچنان فزونی میگیرد که بهطور کامل در عالمی، ماورای عالم محسوس سیر میکند و همچون عارفِ شیدایی بهسوی شناخت حقایق برتر در سیلان سفر است: در دل من چیزی است، مثل یک بیشهی نور، مثل خواب دمصبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.