ملخص الجهاز:
چون يکي دو هفته بود که وجودش را حس ميکردم از يکشنبهي دو هفته قبل که در ايستگاه مترو کنار دخترک نشستم تا اين يکشنبه که آخرين فرصتم براي رو دست زدن به «جيم» بود.
دختر گفته بود چون شرق يا غرب رفتن در رسيدن به مقصد نهايي برايش فرقي ندارد، ميخواهد هر يکشنبه اتفاقي سوار يکي از قطارها شود.
حدس ميزدم که «جيم» مايل است من، اين آخرين فرصت، آخرين يکشنبه را هم از دست بدهم و نتوانم سر ساعت نه دختر را روي سکو ببينم و با هم برويم و همين از نظر من کافي بود تا يادداشتي بنويسم و گمراهش کنم.
فقط چند لحظه قبل از اينکه دو قطار فضاي بينمان را قيچي کنند، توي چشمهاي همديگر نگاه کنيم و بعد هم من بروم شرق و دختر برود غرب.
ماجرا براي من يک معني بيشتر نداشت و آن اينکه آدم «جيم» بعد از رفتن دختر به طرف چپ آشغالها را ريخته روي زمين تا من به راست بروم.