ملخص الجهاز:
"با وجود همه اینها البته میبایست مردم ما فکر کنند:این جوان که هیچچیزش از دیگران بدتر نبوده و عقلش از آنها کمتر نیست به خاطر چه به هزاران سختی و محرومیت تن داده،متحمل تمسخر و تحقیرشده،با چنین پافشاری فوق العاده و چنین پشتکار ما فوق بشری به بچههای آنها درس میدهد؟ آن روزی که ما در گدار سیلاب سنگ میگذاشتیم روی زمین را برف پوشانیده و آب چنان سرد بود که نفس انسان بند میآمد.
در آن ساعت،که شهرهای پر سروصدا را سکوت محض فرا گرفته،کارخانههایی که زمین را به لرزه میآورد از کار باز ایستاده و قطار غران در جای خود خشک شده بود،در آن ساعت که سراسر جهان غرق در ماتم بود،در آن ساعت ما جزء کوچکی از اجزای خلق نیز نفسها را در سینه حبس کرده در آن کلبه بینام و نشان و سرد به نام مدرسه همراه با آموزگار خود با ابهت پاس میدادیم و با لنین وداع میکردیم و خود را نزدیکترین اشخاص،که بیش از همه در ماتمش غصه میخورند،نسبت به او خیال میکردیم و لنین ما با فرنج نظامی گشاد خود درحالیکه دستش با باند از گردن آویزان بود، همانطور از روی دیوار به ما مینگریست و همانطور با نگاه روشن و پاک خود میگفت:«بچهها،اگر میدانستید چه آینده درخشانی در انتظار شماست!»و در آن دقیقه خاموش به نظرم آمد که او واقعا به آینده من میاندیشید.
خیالم برای آموزگار ما ناراحت بود:در این هوای سرد، بدون پوستین،با یک پالتو آنجا چه میکند؟در آن روز که دویشن میبایست برگردد،من به کلی دست و پای خودم را گم کرده بودم مثل اینکه به دلم برات شده بود حادث سوئی روی میدهد."