ملخص الجهاز:
"سؤالها را به آنها دادم و پشت میزم نشستم؛به طور اتفاقی نامهی فاطمه را از جیب مانتوام بیرون آوردم و با بیحوصلگی شروع به خواندن کردم: به نام خدا آموزگار عزیزم،هدایتکنندهی راه زندگیام،میخواستم با نوشتن این نامه حرفهای دلم را به شما بگویم و بعد هم از شما خداحافظی کنم؛اما قبل از اینکه از خودم بنویسم،میخواهم جواب سؤالی را که هرروز از من میپرسید(که چرا دیر به مدرسه آمدهام)با سؤالی از خودتان پاسخ بدهم.
وقتی به بنیاد جانبازان رسیدم با راهنمایی یکی از کارمندان به قسمت مربوط مراجعه کردم؛اسم و فامیل پدر فاطمه را به آنها گفتم و شرایطش را برایشان توضیح دادم که به معالجهی سریع نیاز دارد؛آنها گفتند:باید جواب کمیسیون پزشکی از تهران بیاید تا اقدام کنیم.
وقتی چهرهی معصوم فاطمه و مشکلات پدر و مادرش را به یاد آوردم عصبانیتم دوچندان شد و به آنها گفتم:آخر تا کی؟چرا به مشکلات مردم رسیدگی نمیکنید؟ این کار من نیست که دنبال پروندهی یک جانباز بیایم.
گویی او نیز از تبار جبهه و جنگ بود و به خوبی حرفهای مرا درک میکرد؛ بالاخره در پایان ساعت اداری آن روز جواب کمیسیون پزشکی را گرفتم؛ پدر فاطمه نیاز به درمان فوری داشت؛ بنابراین توانستم دستور بستری و معالجهی او را در یکی از بیمارستانهای مجهز تهران بگیرم.
احساس آرامش خاصی به من دست داد و خوشحال بودم از اینکه توانستم قدمی برای یک جانباز جبهه و جنگ بردارم؛چون آن روز با خانهی فاطمه تماس نگرفته بودم و خبری از آنها نداشتم،گل و شیرینی خریدم و تصمیم گرفتم حضورا این خبر خوش را بدهم."