ملخص الجهاز:
"در هشت سالگی،وقتی که به شهر آمدیم اسمم را در مدرسه نوشتند،روز اول با همان کلاه کشبافم وارد کلاس اول شدم،نمیدانم چرا فکر میکردم که برای درس خواندن باید کلاه کشباف بر سرم باش!اولین حرفی که معلم کلاس اول زد،این بود:«پسر،آن (به تصویر صفحه مراجعه شود) خاطرهای از:امیر حسین فردی کلاهت را بردار!»کلاه را برداشتم و توی جیبم گذاشتم و پشت میز نشستم.
اما راهم را پیدا کرده بودم و این را مدیون کسی هستم که چشم مرا به دنیا کتاب و دانشگاه واقعی ادبیات جهان باز کرد؛اجازه بدهید تا خوب،آنروز را به خاطر بیاورم...
فقط یک کار دیگر داشتم که هنوز انجامش نداده بودم و اگر آن کار را نمیکردم،نمیتوانستم از آن ساختمان خسته و فرسودهء دبیرستان اتابکی در حاشیهء راهآهن تهران تبریز،که چند سالی مرا مهمان خود کرده بود،دل بکنم و پی کارم بروم.
هنوز صدایش توی گوشم است که گفت:تو«درس نخواندی، آبروی دبیرستان را میبری!»منهم پیش خودم گفتم:«برای اینکه دیگر درس نخوانم، این چند ماه را بکوب میخوانم و میگذارم میروم دنبال زندگیام.
» برداشت و ورق زد و با تعجب گفت: «چهارصد و هشتاد صفحه!؟»از حالت ابرو بالا کشیدنش خوشم آمد و گفتم:«بله،آقا» با سرعت ورق زد و بعد هم به اسمش نگاه کرد و اینبار موقع خندیدن،دندانهایش هم،مثل چشمهایش برق زد:«خوب، خوب،زیر دیوار سلبلان؟»بازهم مثل بار اول خوشم آمد،با کمی غرور گفتم:«بله،آقا»دفتر را بست و گذاشت توی کیفش و گفت:«خیلی خوب،میخوانم و جوابش را میدهم!» حالا میرفتم که هم با او خداحافظی کنم و هم بینم که نظرش دربارهء رمانم چیست آنقدر که این دیدار برایم مهم بود، گرفتن دیپلم و رضایت مدیر مهم نبود."