ملخص الجهاز:
"هنگام برگشتن از مدرسه به خانه دنبالم میآمد؛پایش را پشت پاشنههای کفشم میگذاشت و باعث میشد کفشهایم از پا درآیند بعد وقتی که میایستادم تا آنها را درست کنم،با کف دستش محکم به پشتم میزد.
» برای مادرم غیر ممکن بود که هر روز مرا بعد از تعطیل شدن مدرسه به خانه برگرداند.
چرا مادرم نمیخواست بفهمد هیچ نقشهای وجود ندارد که در این مورد مفید باشد؟هوا سرد بود و سوز گزندهای داشت به همین سبب،حسابی خودمان را پوشاندیم و به طرف تپه راه افتادیم.
مادرم همینطور که دستهای میلدرد را در دست گرفته بود،به صحبتهایش ادامه داد: «ماریان هیچ خواهر و برادری ندارد و طبیعتا به یک دوست خیلی خوب در مدرسه احتیاج دارد.
بعد از آن،هر روز باهم به خانه برمیگشتیم و در راه میگفتیم و میخندیدیم و رازهایمان را باهم در میان میگذاشتیم و در راه موهایش را پشت سرش جمع میکرد و میبست؛همانطور که مادرم آنروز برایش درست کرده بود."