پنج سؤال دینی (فصل پانزدهم - فرمان قتل) الأدب والفن

"پسر زیاد هم‌ بوسیله علامت خنجر سعید،بشیعه بودن وی پی‌میبرد و از طرف‌ عبد الملک برای از بین بردن جمعیت ضد اموی ماموریت پیدا میکند ولی در موقع جنگ،پسر زیاد بدستور خلیفه جنگ را ناتمام میگذارد و بعد معلوم میشود این فرمان دروغ بوده و پسر زیاد حبیبه را مسبب‌ این امر معرفی میکند ولی از ارائه مدرکی در اینخصوص عاجز میاند و وقتی پسر زیاد برای تحصیل مدرکی حبیبه را تحت مرابقبت و تعقیب‌ قرار میدهد سعید را دیده و نامردانه او را دستگیر میکند و روز بعد در دار الاخلافه سعید به بحثی مبنی بر حقانیت خلافت بلافصل علی ع‌ می‌پردازد که در نتیجه محکوم بقتل میشود ولی جمعیت ضد اموی‌ و حبیبه تصمیم میگیرند با بدست آوردن کلید زندان سعید که در گردن‌ پسر زیاد بود ویرا خلاص کنند و نیز حبیبه بر قاصه تذکر داد که اگر اینعمل را بخوبی انجام‌ دهی من بهر طریقی است پدرم را بآزار کردن تو راضی مینمایم و بعد هم شخصا وسایل ازدواج و زناشوئی ترا با شخص مناسب و نجیبی فراهم میسازم تا بیک زندگانی شرافتمندانه مشغول شوی و این کارهای زشت و ناشایست را ترک گوئی. رقاصه حرف ویرا قطع کرده گفت:آهسته صحبت کن و فعلا وقت اینحرفها نیست و در حالیکه خنده دیگری که پسر زیاد را احساساتی‌تر نمود میکرد گفت من میخواهم بمنزل بروم ولی از دو لحاظ میترسم یکی از آنکه مامورین دار الخلافه که مانند خود خلیفه‌ «اهل حالند»و عاشق دختران و زنان زیباروی،بیم دارم که بمن‌ تعدی کنند و یکی دیگر اینکه بواسطه وقایع اخیر و جنگ جمعیت‌ ضد اموی با قوای عبد الملک،کوچه‌های شهر برای ما زنان خالی‌ از مخاطره نیست میخواستم خواهش کنم که حفاظت مرا تا منزلم‌ ممکن است قبول بفرمائید؟."