ملخص الجهاز:
"داستان جایزه (به تصویر صفحه مراجعه شود) رحمتپور داود از درس و مدرسه فراری بود.
بعد هم معلم چند تا فحش آبنکشیده داد و او هم با غیظ کتابها را پرت کرد توی کلاس و زد به چاک جاده...
یک روز گفتم:«بچهها!اگر داوود را دوباره بیاورید سر کلاس، به شما جایزه میدهم.
انگار بهترین مژدهی زندگی خود را شنیده باشند،ناگهان بلند شدند و هوراکشان،از در کلاس بیرون ریختند و تا به خودم بیایم،زدند به دل شالیزار و رفتند.
وارد که شدم دیدم،دورتادور،تنگ هم نشستهاند و داوود را پیروزمندانه نشاندهاند ردیف جلو؛جوری که توی چشم باشد.
نگاه من فقط به داوود بود.
بعد از بازی گفتم:«حالا منظم و مرتب بروید خانه.
» همه با هم گفتند:«سینما!»و داد زدند:به افتخار آقا معلم!
گفتم:«به افتخار آقا داوود هم یک کف مرتب بزنید.
احساس سبکبالی و رهایی میکردم؛مثل نسیمی که پابهپای من میآمد و دست میانداخت توی گردن شالیها و چیزی زیر گوششان میگفت که هلهله میکردند و با هم کف میزدند."