"خوب میدانستم که در این سن اکثر دختران قبیله ازدواج کرده بودند.
با آنکه از این راه اندیشهای بسرم راه نداشت اما فکر میکردم که هیچیک از جوانان قبیله یارای آن در خود نمیبیند،که مرا بنامزدی نشان سازد و از این اندیشه دم برآورد.
این میهمان عالیقدر رئیس قبیله"موگاند"بود و رئیس"ماکاوا"نام داشت.
یکی از همراهان او"موابا"پسر او بود.
بیست مرد آنها را همراهی مینمودند.
پدرم از دیدن آن مرد بسیار خوشحال بود و تمام روز اول، در هر نشست بشرح شکارها و دلاوریهای آنها در یکی از نبردهای روزگار گذشته بر علیه دشمن"ماکاوا"گذشت.
پدرم در آن نبرد بیاری او شتافته و کار دشمن را یکسره ساخته بود.
رئیس"ماکاوا"زیبائی و بالابلندی مرا ستود،اما بگفتههایش افزود که اگر پسرش همسر نداشت مرا بهمسری او انتخاب مینمود.
پدرم از این گفتار خندید و اضافه کرد: "ولی آمی ترجیح میدهد در قبیله بماند.
"و خوب بیاد دارم که رئیس"ماکاوا"پرسید:"از جوانان قبیله کسی"