ملخص الجهاز:
"آمد خانه و مرا بوسید و گفت:«یه دختر پیدا کردم مثل پنجهء آفتاب!دیگه وقتش شده آستینی برات بالا بزنم و بعد از چهار ماه دیگر که انشا الله مدرکت را گرفتی برات عقدش کنم.
هفتهء بعد از آن،یک روز عصر که تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده بودم،مادرم آمد و گفت:«بلند شو برو حموم،دستهء گل بشی که فردا بریم خواستگاری!»تهماندهء خواب از چشمهام پرید و داد زدم:«به این زودی مامان؟»مادرم گفت:«زود نیست که!چهار ماااااه تمام توی صف نانوایی از پسر دسته گلم واسه عروس خوشگلم تعریف کردم و دهنش رو آب انداختم.
من بین حرفهاش معذرت خواستم و گفتم که مگر نمیگویید مطمئن است؟پس چتر نجات برای چی؟نگاه عاقل اندر سفیهی بهام انداخت،بعد انگار نه انگار که من از او سؤال کردم رو به تو کرد و گفت:«کار از محکم کاری که عیب نمیکنه!مگه نه خانوم؟»لبخند زدی و گفتی:«بله!درسته!»اعتراف میکنم که یک آن میخواستم با پشت دست محکم بکوبم توی دهانت!
اون وقت با تمام این چیزا یه سری آدم بیفکر پیدا میشن که میگن خدا نیست!بهشون بگو تو خودت نیستی!ازشون بپرس:تو خودت کجایی؟»ما همچنان در آسمان اوج میگرفتم و حالا دیگر برج میلاد تقریبا زیر پایمان بود.
»دهانت را دم گوشم آوردی و آرام گفتی: «خب!داد نزن!باشه!من دوستت دارم!حالا خوب شد؟!»با پشت دست محکم کوبیدم توی دهانت و دادم زدم:«فاحشه!هرکس دیگه رو هم که تو رو بهاش میدادن تو دوستش داشتی!پس فاحشهای!»تا حرفم تمام شد انگار از شوک کوتاهی درآمده باشی روی کف بالن کنار پای بالنران افتادی و با صدای بلند شروع کردی به گریه کردن."