ملخص الجهاز:
"مدام فکر میکردم کاش موقع تحویل سال آروز میکردم بابا حالش خوب شود،اگر میدانستم حتما این را آرزو میکردم جای اینکه تعطیلات عید طولانیتر شود و اهواز پیش بچهها بمانیم.
پسر با آن مدل موهای احمقانه و صورت بچهگانهاش به طرف در ماشین میآید و وقیحانه دستگیره را میگیرد که در را باز کند،از اینکه قفل مرکزی را زدهام خوشحالم،شیشه را کمی میدهم پایین،وقیحتر از آن است که فکر میکنم.
حالا حتی بوی عید هم نمیآید،چند سال پیش صبحها که میرفتم مدرسه،شبنم روی برگهای پاپیتال مینشست،شمشادها تازه جوانه زده بودند و سبزی رنگشان میگفت عید شده است،توی همهء این انزواها و تنهاییها میگفت عید شده است.
باز مزاحم میآید و شروع میکند،یادم میآورد که شش ماه بعد از آن مهر خاکستری انزوای عیدهایمان شروع شد،ساکت و منزوی شده بودیم، اشتیاقی نبود دلمردگی،اما همهء آنها که در اشتیاقهایمان شریک بودند حالا دلمردگیمان پسشان میزد."