"از آنجا که چه سکوت و چه بیان عقیدهء عریان و حقیقیمان مضر است ضرورت حقیقتجویی و صداقت و پایبندی به باورهایمان به ضرورتی ابلهانه تبدیل میشود؛صداقتی چنان حقیرانه که لازم است کنارش بگذاریم، زیرا صداقتیست که ملاحظهء ما را دارد و نه دیگری را،و در نهایت نه صداقت که سرقت است،زیرا کودک شاید تا ابد از وجود خدا و از امید به اینکه هرگز نمیرد،محروم بماند.
ساختن خدا و از او به مثابهء موجودی سخن گفتن که وجود دارد یا میتواند وجود داشته باشد و پس از مرگمان شانس دیدناش را داریم یا میتوانیم چنین انتخابی بکنیم،و ترسیم بهشت به عنوان مکان بازیافت تمامی از دست رفتهگانمان،و مکانی که در آن تمامی آنچه در زندگی داریم و حتی بسیار بیشتر از آن را خواهیم داشت،چیزیست که البته برای کسی که ایمان ندارد،انزجاری ژرف برمیانگیزد.
آنگاه از خود میپرسیم اگر هرگز نتوانیم چشمهایمان را به این همه تاریکی عادت دهیم،زندگیمان چگونه زندگیای خواهد بود؟از خود میپرسیم آیا با گذر سالها به دستهای موش جنونزده در میان دیوارهای یک چاه تبدیل نخواهیم شد؟مدام میپرسیم در روزگار پیری زمان را چگونه خواهیم گذراند؟آیا به آنچه در جوانی انجام میدادیم ادامه خواهیم داد؟مثلا همچنان کتاب خواهیم نوشت؟از خود میپرسیم ما-موشهای کور-در عرصهء تاختوتاز زمان،یا بعدها در قهقرای بیحرکت سنگیمان، چگونه کتابهایی خواهیم توانست بنویسم؟در جوانی به ما دربارهء خردمندی و آرامش پیرها گفته شده بود،اما حس میکنیم قادر نخواهیم بود نه عاقل و خردمند باشیم و نه آرام و وارسته."