ملخص الجهاز:
"آنگاه در سیروسلوک خود به باغ یگانگیی"مولانا"و"شمس"میرسد: باغ عجیبی است با آتش شعلهور عشق،جوشیدن سرمست می و خروشیدن چنگ و زخمههای دست نوازندهای که همه زخمهها از اوست و رقصیدنی بیخویشتن زیر این گنبد گردنده و آوارگی در پرتو نور"شمس"و روشنی روی"یوسف کنعان"و دیدار خوب آنکه همه دیدهها از اوست و عشقی که از بالا و پست در چشمههای جان میجوشد و آرزوی باغ سبز و بیمنتها با گلها و میوههایی که در وهم نمیگنجد و سروی همبوی قامت یار در گلزار دل.
یا در پستوی دکانی،در کنار چاه حیاط خلوتی تاریک با دیوارهای بلند؟میگویی با خودم چهکار کنم؛روحم را به کدام دیاری فرار بدهم؟(ص 83) اما بهرغم همهی این تلخکامیها و شوربختیها،واپسین برگهای این دفتر ارجمند،به وصف گونهیی کشف درونی و بازیافتن گمشدهیی رازآمیز و رسیدن آدمی به حالی بیان ناشدنی و به"باغی"جدا از همهی"باغ"ها که پناهگاه راستینست، ویژگی یافته است و این،همان"باغ"همیشه بهار و جاودانهی فرهنگ ماست: ف:هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست.
(صص 87-88) نویسنده آنگاه با بیانی سخت حسی و تصویری،از آزمون"عشق"که میتواند روان آدمی را به فراخنای گشایش و رهایی رهنمون شود،سخن میگوید و در واپسین سطرهای"گفتوگو"بایستگیی پایداریی هرکس در مقام"باغبان"و داشتن هوای"باغ"خود در برابر"کویر"را یادآور میشود: ش:به هرحال،اگر بخواهی بمانی باید هوای باغت را داشته باشی،شاخ و برگش را هرس کنی و ریشهها را-هرچند دیده نشوند-آبیاری کنی؛[باغ هم]مثل پرندهمثل آدمیزاد است،پیری و بیماری دارد،توفان و تگرگ دارد،هزار آفت دارد.
(«من چه گویم؟یک رگم هشیار نیست!»)پس،سخن را کوتاه میکنم و میگویم: آفرین بر فرزانهیی چون"شاهرخ مسکوب"که درین روزگار "کویر"شدن"باغ"ها،با اندیشه و هنری والا و پویا و زبان و بیانی توانا و گویا، درهای همهی "باغ"های فرهنگ و زندگی و مهر و فروغ را ره روی مردم تشنهکام و سوختهجان عصر فریبها و سرابها گشوده است..."