ملخص الجهاز:
"آفتاب بود،باران بود،فرق نمیکرد مثل خر برای ارباب کیخسرو جاکش کار میکردم.
ولی ارباب چشم دیدن این زن را نداشت.
سید ولی هم براش حرف درآورده بود.
تو این مدت فکر اینکه ارباب کیخسرو میمیره و من جواب ضربه بیلش را ندادهام مثل خوره منو از تو میخورد.
تو خواب را میافتادم،میرفتم ده،تو کوچهها پرسه میزدم،از دیوار خونه ارباب کیخسرو میرفتم بالا،میآمدم بالای سرش چاقو را میذاشتم رو گردنش،بعد یکدفعه چشمم میافتاد تو چشم بچههام،پاهام میلرزید،کارد از دستم میافتاد،گریه میکردم و از خواب میپریدم.
فکر و ذکرم همیشه پیش این چاقو بود.
سرم تو پیله خودم بود که شنیدم ارباب کیخسرو به کدخدا گفته جل و پلاس زن و بچه منو از ده بیرون بندازن یکی از همولایتیهام آمده بود دنبال کار پسرش برام تعریف کرد.
دلم میزد نگاه کردم مثل خر خوابیده بود خرخر میکرد.
به خاطر داری این اواخر که در سالهای پنجم و ششم متوسطه بودی چطور باهم بحث میکردیم بحثهای ادبی و اجتماعی و توافق بر سر حل گرهها دائما ما را به هم نزدیکتر میساخت در همین زمانها بود که من دیگر خود را تنها نمیدیدم،رابطه ما تنها پدر فرزندی نبود همفکری و همذوقی آن را شیرین کرده بود محبت من نسبت به تو دیگر فقط یک محبت طبیعی یا غریزی و ناگزیر هر پدری به فرزند خود نبود،چون اگر بنا بود اختیار انتخاب یک دوست را به من بدهند باز هم تو را انتخاب میکردم.
بابام را کار کشت آقا،منو بیکاری!زندون که بودم یه آدمی بود باسم نصرت،آنهم چوب عشقش را میخورد."