ملخص الجهاز:
"اما شاید هیچ نویسندهی بزرگ دیگری را-جز آراگون-نتوان یافت که این عشق و دگرگونیهایش برای او تنها با نام یک زن همراه و توام باشد: در گرما گرم سردرگمیم بود که رسیدی تا از لبانت دیگربار به دنیا آیم و از دامانت پا به زندگی بازگشایم از آن روز پائیزی سال 1928 که در بار کافهی"کوپول"در پاریس با الزا اشنا شد تا روزی که-بیش از چهل سال بعد- الزا درگذشت نه تنها پرخاشها و نابسامانیها و شکستها(و نیز شادیها و امیدها)همیشه این دو را در کنار هم یافتند-بویژه در سالهای سیاهی که خاک فرانسه درگیر نازیها بود-بلکه در شست اثری که در این دوران از زیر دست اراگون بیرون امده-گذشته از بیستتائی که اشکارا نام الزا را دربر دارند-همه دیگر نیز به بهانه و گونهای به رنگی از الزا به خود میبالند: سراسر زندگیم در یک نام خلاصه میشود: الزا!
انگاه دست به جادوی دیگری میزند و در بیست و دو برگ دردها و ماتمها و افسوسها و پراکندگیهای هفتاد سال زندگی را با پرهیز و آزرم و ناباوری(چون همیشه این راه گریز هست که بگوید"تآتری"که به جای زندگیش میگیرند"رومانی"بیش نیست)برایتان بازمیخواند تا فقط بازیگر به یادتان نماند بلکه آدمیزاد را نیز به خاطر بسپارند: هوا روشن است و جا خالی است دستهایم بر تهی بستهاند و پاهایم در کنار تهی است نه پژواکی نه نگاهی نه آوائی تنها زبانم است در دهانم که بر آن میشکنند کلمات بیهوده کلمات گنگ من امروز به آن تآتری میمانم که ویران افتاده تآتری از آن زمان که پردهای در کار نبود سنگ بود بر سنگ نبشتهها بود که دست زمانه پاکشان کرد ..................."