ملخص الجهاز:
در چهارده سالگی افکار فلسفی در ذهن او پیدا شد،بارها بخود فرو میرفت و بسر نوشت انسان و بقای روح فکر میکرد و میگفت«لذت و سعادت پیرو حوادث خارجی نیست بسته بطرز استقبالی است که شخص از حوادث میکند،کسی که خود را بسختیها و مصائب عادت دهد از هجوم بدبختیها رنج نمیبرد»پس بر آن شد که خود را بسختی معتاد کند هرروز کتاب لغت سنگینی را بزحمت بسیار چند دقیقه در دست نگاه میداشت و با طناب سختی بخود تازیانه میزد بحدی که اشک از چشمانش میریخت.
روزی در زیر درختی نشسته بابرهای گریزان آسمان نگاه میکرد،در میان آنهمه آشفتگی و پریشانی بوی الهام شد که عشق و کشف حقیقت بزرگترین سعادتهای عالم امکان است،از جای برجست و این فکر را بارها تجزیه و تحلیل نمود وجدانش انرا تکذیب نکرد،پس مصمم شد برای کسب سعادت خوبی کند و خویشتن را منبع خیر و سعادت قرار دهد با خود گفت:«اینجاست که من باید قوای خود را بکار اندازم و دلهای رعایای ساده و حساس را مزرعه افکار خود کنم.
روزگاری بدینمنوال گذراند و خسته شد،روزی با خود گفت:ظاهرا عقلم سلیم نیست،این طریق زندگی را هموار نتوان کرد و بارها از خود میپرسید:من کیستم؟ چرا زندهام؟غایت زندگی چیست؟چگونه باید زندگی کنم؟خیر و سعدت در کجا است؟شر در چیست؟بمال و شهرت و غیره رسیدم،عاقبت چه؟از اعمال امروز من چه نتیجه حاصل توان شد؟همچنین از اعمال فردا؟از افعال تمام عمرم؟آیا در جهان چیزی هست که با فنای من فانی نشود و جاودان بماند؟ تولستوی گوید«چون اندکی در این اندیشهها فرو رفتم و معلومات خویش را سنجیدم دریافتم که هیچ مایهای در من نیست که جوابی باین پرسشها دهد و تکیهگاه حیات من باشد؛زندگی در نظرم بیمعنی شد بخیال خودکشی افتادم با خود گفتم حالا که در زندگی معنائی نمییابی و بیمعنائی آنرا هم نمیتوانی تحمل کنی خود را بکش چه فایده از بیان بیثمری حیات و ذکر بیهودگی عمر،خود را راحت کن و برو.