"کمال* من از چهارراه چهل خورشی داغ خورده آمدهام بستر چهل جاده در روح من کنده شده لبان من به ناف سوزان خورشید سوده میشود؛ آنجا چهل زندگی گذشتهء من،پناه داشت.
هنگامی که چشمهایم را باز میکنم تاریکی و روشنی بهم میخورند.
هنگامی که چشمهایم را میبندم تاریکی پنهانی خود را دارم روشنائی نهان خود را دارم من در کهکشان روزها تنیده میشوم من علیه زمان شوریدهام زمان غلام من است اما نقشه مرک مرا درس دارد."