ملخص الجهاز:
"کتابفروش خندید و گفت خدا پدر و مادرت را بیامرزد،این کتاب چاپ میرزا محمود است،مگر خط خوشنویسباشی را نمیشناسی، بخوان و حظ کن ده تومان قمت دارد،اول دشتی بتو میدهم چهار تومان!جان من بخر و دشتم را کور نکن،اگر نه میرنجم و قهر میکنم.....
خواستم دور بزنم و بروم از جلو ببینم این کتابفروش چه میکند که مردم را اینطور مجذوب کرده!هنوز از حلقهء تماشاچیان خارج نشده بودم،صورت محبوب دوستم نامدار را روبرو دیدم که بمن میخندد و با چشم،مرد کتابفروش را نشان میدهد.
باشاره پرسیدم چه حکایتی است؟دو انگشت را مثل تیر دو شاخی که رست برای اسفندیار ساخته بود،از هم باز کرد و بچشمهایش گذاشت، از این عمل و از حرکت لبهایش که جمع شد و جلو آمد فهمیدم که میگوید کور است!
دلم میخواست این نغمهء آسمانی را همه بشنوند، میخواستم فریاد کنم و بعابرین مژده بدهم که ای مردم، ای شما که سر بگریبان،زهر غم را در دهان میمکید و در پی دوا میروید و نمیرسید،یک مرد کور دیدم که خوش بود!چشم نداشت و از کتابفروشی زندگی میکرد!"