ملخص الجهاز:
"گاه اگر تنها بود و دلی داشت یکی دو ترانهء محلی غمدار میخواندیکروز پرسیدم: -بابا علی چرا نمیری مرخصی؟مگه زنتو دوست نداری؟ -چرا،چرا،میرم.
اما نه به اندازهء بابا علی،که چروکهای صورتش،او را پیرترین مرد پادگان نشان میداد و گروهبانهای دسته بیشتر از هرکس از او بیگاری میکشیدند،توی سرش میزدند،مسخرهاش میکردند،و انقدر مسخرهاش میکردند که یک روز دیگر طاقت نیاورد و رگهای سر و صورتش زد بیرون.
با اینحال که هیچ واژهای را بنام مصیبت و رنجبری نمیشناخت اما شاید تنها غمی که روی دلش سنگینی میکرد و گاهی او را به فکر وامیداشت،زنش بود.
کسی که بابا علی فقط به امید او و برای او و بخاطر بیدرد سرزندگی کردن در کنار او به دو سال اجباری و دوری و بدبختی تن داده بود.
اما نیروئی ناشناخته نهیب میزد که همانجا نامه را باز کنم و بخوانم آخر این نامه چه میتوانست باشد؟زنش زائیده؟پسر زائیده؟دختر؟چه؟بیاختیار نامه را باز کردم و خواندم: -«کرمان-مرکز آموزش 05،گردان 3 گروهان 6-دسته 6- بابا علی خجسته...
مگر یک انسان چقدر میتواند کار کند!؟چقدر گنجایش فشار دارد؟فشارهائی که از هفت سالگی تا بیست هشت سالگی مثل یک کوه بر سرش خواب شده بود و او سعی میکرد امیدوار باشد و مثل یک کوه مغرور سر پا بایستد و خم به ابرو نیاورد.
بابا علی کنار تختش روی زمین نشسته بود و خیره به یک نقطهء نامعلوم نگاه میکرد.
و حالا دیگر بابا علی با همهء بومیهای پادگان فرق داشت.
پرسید: -اگه مرا بگیرن باز میارن اینجا؟ گفتم: -نه،نترس بابا علی."