ملخص الجهاز:
"ذلیخا گفت:«یا شاید چون خود اینقدر زیباست،دیگر هیچ زیبارویی به چشمش نمیآید.
» زن ساقی ملک میگفت:«بگو هزارماه!» ذلیخا صورتش رانزدیک صورت یوسف برد.
ذلیخا حبهای انگور پرت کرد سوی زن ساقی تا از برابر یوسف دورش کند.
» گفتم:«چرا از شدت شوق در آغوش نمیفشردیدش،نمیچلانیدش؟» یوسف گفت:«منم بنده خاص خدا...
ذلیخا گفت:«یوسف آموخته برابر بانوی خود بایستد.
»و رو به زنان گفت:»جای آنکه مرا فوت کند،برای یوسف آه میکشد.
» زن کاتب گفت:«حتما خیلی هم ترسیده بودی،نه؟» یوسف گفت:«دلم از حضور خدا آرام بود.
» یوسف گفت:سقای قافلهای مرا جای آب با دلو از چاه بالا کشید.
» ذلیخا گفت:«از گریهتان پیداست دیگر مرا پشت سر ملامت نخواهید کرد.
» زن خزانهدار گفت:«چطور میتوانیم وقتی میدانیم خود از این پس ملامتی دیگرانیم؟» گفتم:«اعتراف از این صریحتر،یوسف؟حالا چه میگویی؟» یوسف گفت:«از شر تو پناه میبرم به خدا.
» ذلیخا گفت:«اگر مرا از خود نمیراند،هرگز به شما نشانش نمیدادم.
گفت:«میخواهی بگویی خود به اندازه زیباییت مکار نیستی؟» ذلیخا رو به یوسف چرخید.
» گفتم:«حیف از این همه زیبایی نیست؟» ذلیخا فریاد زد:«گوش کن:«یوسف.
» گفتم:«برای یک مرد چه سعادتی از این بالاتر که ذلیخایی برای وصلش لابه کند؟» یوسف گفت:«اگر تو از لعن خدا بر خود راضی هستی،من هم خود را به لعنش گرفتار میکنم.
ذلیخا گفت:«یوسف!»و پیشتر رفت تا مگر مهر یوسف دربرگیردش.
یوسف گفت:«من خود را در آتش عشق تو نمیسوزانم،ذلیخا.
آیا امیدی هست؟» ذلیخا گفت:«میبینید جواب محبتهایم را چطور وقیحانه میدهد؟ آیا حق دارم به سیاهچال بیندازمش؟» زنان گفتند:«من عشق تو را سیاهتر از سیاهچال میدانم."