"شعرم چون گشت معجزه و سحر از او بکاست گفتند همگنان:تو کلیمی و انی عصاست بر بحر دست خواجه زد و خشک رود شد گفتم بلی نشان عصا این بود عصاست بار دگر چو بر دل سنگین او زدم نگشاد چشمهها و نیامد قیاس راست جوی کفش که بحر عطا بود،خشک شد لیک از دلش که سنگ سیه بود نم نخاست سید حسن غزنوی دست مریزاد صاحب کرما،نیم سبویی که عطا رفت چون کاسهء ما گشت تهی می نجشیده القصه نه مستیم نه هشیار،بلائی ست گرگ دهنآلودهء یوسف ندریده!
طالب آملی شاهدزد دو نفر دزد خری دزدیدند سر تقسیم به هم جنگیدند آن دو بودند چو گرم زدوخورد دزد سوم خرشان را زد و برد ایرج میرزا اصل خلاف پیش از این گفتهاند اهل خرد که به حکمات بدند آکنده جرم دزدان ز پاسبان طلبید گر شما طالبید و جوینده قاسم انوار هشدار کسیکه صاحب عقل است،هوشیار بود همیشه خاطر شاعر به جان نگهدارد زبان تیز و دل نازکیست شاعر را نگاهدار دلش تا زبان نگهدارد!"