"مشخش:فعل نهز از لغزش نه جان و تن چه بیند بدین اندرون ژرف بین چه گویی تو ای فیلسوف اندر این گر ایدون که پوزش پذیری زمن و گر نیز رنج آید از خویشتن تن من همی گویم و جان من کدامم من ار من نه جانم نه تن؟ نام نیک به نام نکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرگ راست چنین گفت خسرو که مردن به نام به از زنده،دشمن بدو شادکام تدبیر سگالش بباید به هر کار جست سخن بیسگالش نباید درست به کاری که تدبیر باید در اوی نشاید گزاف اندر او کرد روی خردمند باید که تدبیر خویش کند با دل خویش صد بار بیش رازداری اگر راز خواهی که پنهان بود چنانکه تدبیر با جان بود چو الماس کاهن ببرد همی سخن نیز دل را بدرد همی زبان را بدارید هر جای سست که تا رازتان کس نداند درست خوی پاکان خردمند داند که پاکی و شرم درستی و رادی و گفتار نرم بود خوی پاکان و خوی ملک چه اندر زمین و چه اندر فلک مقیم و مقام سخن گرچه باشد گرانمایهتر فرومایه گردد ز کم پایهتر سخن کز دهان بزرگان رود چو نیکو بود داستانی شود نگین بدخشی بر انگشتری ز کهتر به کمتر خرد مشتری وز انگشت شاهان سفالین نگین بدخشانی آید به چشم کهین1 (1)."