ملخص الجهاز:
"بیعت ز دریای شرف،مرداب میخواست عمری چو او در خدمت خفاش بودن این را شب از خورشید عالمتاب میخواست در قحط آب از دست خود هم دست میشست مردی که باغ عشق را شاداب میخواست دیشب که شوری در دلم افکنده بودند طبعم به سوک عشق شعری ناب میخواست (به تصویر صفحه مراجعه شود) سعید یوسفنیا،متولد 1344 فارغ التحصیل،علوم اقتصادی مجموعهء چاپ شده:خلاصهء باران مجموعهء زیر چاپ:تا آن سوی خاک بیمدار آسمان پوشیده بود و در نگاهم جا نداشت زورق رؤیای من،اندوه دریا را نداشت تا طلوع آشنایی راه میرفتم ولی آشنا،بیگانه بود و دوستی معنا نداشت ماه میترسید اما قلب بیبنیان او از غرور لکهدار آسمان پروا نداشت در دل فانوس سوزی از غم شبها نبود شمع امیدی برای دیدن فردا نداشت نور میباید،اما چشمها پژمرده بود باغبان هم وحشتی از مرگ شبنمها نداشت مثل یک سیاره در عمق سیاه کهکشان یا مداری داشت این مأیوس تنها یا نداشت قطره،دریاست اگر چه عیش تو در هرکجا مهیا بود ولی صدای تو معصوب بود،تنها بود به کوه رفتی و دیدی که کوه خاموش است به شهر رفتی و دیدی که شهر،صحرا بود شکست خوردی و صد بار،تکهتکه شدی فرار کردی و دیدی فرار،بیجان بود میان خویش فرورفتی و جنون کردی و باز درک نکردی که قطره،دریا بود اگر چه امشب از این مردهها نمیترسی ولی بترس که مرگ تو نیز اینجا بود فرصت ماندن اینجا چه زود غنچه زمینگیر میشود پروانه بیعبور زمان پیر میشود باغ از هجوم این همه گلهای کاغذی در قاب مینشیند و تصویر میشود اینجا غرور برفی تندیسهای شهر تا هیچ میگریزد و تبخیر میشود دستی که باید از نفس عشق بر دهد همسایه با شقاوت شمشیر میشود حتی صدای جاری آواز رودها اینجا شبیه نالهء زنجیر میشود اما نگاه ساده و بیآرزوی من وقتی که بیبهانه و دلگیر میشود، در انزوای پنجرهها گریه میکند از این همه تلاش عبث سیر میشود اینجا تمام فرصت ماندن دقیقهای است ای دل چه میکنی،به خدا دیر میشود!"