ملخص الجهاز:
"مرد دوباره گفت:کجا ببریم حالا.
-مگر نمیبینی خانوادهاش را مؤمن؟چرا عذابشان را بیشتر میکنی با این کار؟ مردهشور از بالای شانه نگاه کرد به زنها که بیحال زیر سایه صنوبر نشسته بودند و ناله میکردند.
مردهشور گفت:اگر میخواستم خودم را جای این و آن بگذارم،بیست سال نمیتوانستم اینجا تن هرکس و ناکسی را بشورم.
مردهشور ناگهان برگشت و با دقت به زنها خیره شد: -ثریا هم اینجاست؟ مرد صورتش را جلوتر برد: -از کجا اسمش را میدانی؟ -اینجاست؟ مرد آهسته ناله کرد:او هنوز نمیداند.
سعید زین العابدینی خوابم را دزدی که آمده برده بود، هواپیمایی-فرق نمیکند نظامی یا تشریفاتی-سینهی آسمان را میخراشید و همچنان میگذشت.
باز این بختک افتاده بود روی سینهی همسایه.
گربهای که هر روز عصر،در ایوان،میان ظرفهای نشستهی من پرسه میزد؛حالا دو یا سه پشت بام آن طرف لژ -فرقی نمیکند-جیغ میزند،بلند و کشدار و در ذهنم پنجه میکشد.
دوباره باز غلت زدم و فکر،فکر کردم چقدر دوستش دارم!"