"طوطی جیغ میکشد:«هی آمیگو،هی آمیگو»فرانسین دوتا از کوچکترین کبوترها را انتخاب میکند و توی جعبه مقوایی میگذارد و با خود میبرد جعبهها مثل ظرفهای چینی است که سوراخ هوا هم دارد.
فرانسین سهم خودش را داده است،خوش ندارد که مرد بگوید«هیچ کدام دلتان میخواهد سرتان را بیندازید پایین بروید توی فروشگاه چیزی از قفسه بردارید،اما بدون آنکه پولی بدهید رادیو گوش میکنید«کبوترها بالهاشان را میدهند جلو و سرشان را میچسبانند به تنهشان، انگار میخواهند از این صدایی که خرج را زیاد میکند در امان باشند.
صبح روز بعد پیش از این که راه بیفتد و سر کار خود را در کیمارت برود،رادیو را میکشد کنار لگن ظرفشویی آشپزخانه و آن را برای کبوترها روشن میکند.
مردی لاغر اندام با کلاه گاوچرانها از فرانسین میخواهد که به وسط بیاید، فرانسین که وسط جمعیت جلوی او تاب میخورد به کف خاک اره پاشیده و پر از جای کفش نگاه میکند،همان زنی میشود که توی ترانههای مردان روی صحنه میخوانند،زنی که ترکشان میکند،زنی که دل آنها را میشکند."