داستانک: سیرک - مجلة پیوند الأدب والفن

"به نظر نمی‌رسید خانوادهء پولداری باشند،چون‌ لباس‌های کهنه و ارزان قیمت،اما تمیز به تن داشتند:بچه‌ها بسیار مؤدب بودند،دوبه‌دو دست یکدیگر را گرفته و مرتب و منظم‌ پشت سر پدر و مادرشان صف کشیده بودند و با هیجان در مورد دلقک‌ها،فیل‌ها،آکروبات‌ها و همهء چیزهای دیگر که قرار بود آن شب در سیرک ببینند،حرف می‌زدند. مسئول فروش بلیت از پدر خانواده پرسید:چه تعداد بلیط می‌خواهید؟او با غروری خاص گفت:هشت بلیت برای بچه‌ها و دو بلیت بزرگ‌سال برای خودم و همسرم تا بتوانم خانواده‌ام را به تماشای سیرک ببرم. اما چطور می‌توانست به هشت بچهء قدونیم‌قد که بی‌صبرانه منتظر تماشای‌ نمایش‌های سیرک بودند بگوید که پول کافی برای خرید بلیت ندارد! دستش را به‌ جیب خود فرو برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون کشید و آن را عمدا روی زمین انداخت. بعد پدرم خم شد و اسکناس‌ را از روی زمین برداشت و آهسته به شانهء آن مرد زد و گفت: «معذرت می‌خواهم آقا."