ملخص الجهاز:
تجربه جالبی بود که تا آن زمان حساش نکرده بودم حتی زمان عبور از قصههای کیهان بچهها و دنیای حیوانات و کتابهای نقاشی و سفید برفی و هفت کوتوله به کتابهای کانون هم چنین تجربهای نداشتم و انگار که اتفاقی نیافتاده بود فقط این اواخر هربار که کتابی را که عکس یک پسر بچه با شنل سبز روی یک کره گرد را برخود داشت از کتابخانه پدر برمیداشتم،میگفت،نه حالا وقتش نیست باید بزرگتر بشی و این کتاب را بخوانی.
کتاب شازده کوچولو ترجمه شاملو بود و من فکر میکردم چون عکس نوجوانی را برخورد دارد حتما باید زودتر از اینها میخواندمش،عطش عجیبی برای خواندن داشتم که بلافاصله به کتابهایی مثل(امشب دختری میمیرد)و کتابهای«ر.
در حالی که از نوشتههای جویس هیچ چیز نمیفهمیدم کتابش را روی کلاسورم در دست میگرفتم و پز میدادم و بعد فکر کردم اگر آن روزها روشن بینی پدرم و کتابهای کانون و بعد هم کتابخانه کوچک او نبود اگر من هم مثل بقیه هم کلاسیهایم فقط پاورقیهای روزنامهها و مجلات خانوادگی و کتابهای امثال«ر.