"(به تصویر صفحه مراجعه شود) از دست رفتگی زیباترین من چشمان خوب تو گلهای باستانی من بودند و دستهای چابکت از دوردست روز خورشید را بگسترهء اشتیاق من پیوند میزدند و گیسوی کتیبهایت گوئی با خوشههای گندم اغواگر آیات بیشکیبی«آدم»را در خود سرشته بود.
محمود سجادی (به تصویر صفحه مراجعه شود) (به تصویر صفحه مراجعه شود) چند طرح 1 ابری سیاه در چشمهای ماهیان طلائی بود در خشکسال محبت که پلک میگشودند باران چنان بشدت فرو میریخت که گوئی منقار مرغ دریائی دریای خزر را در آسمان وارونه کرده است 2 در دانشگاه،عشق جدی تلقی میشود و این چنان مضحک است که تاسف خواهران مقدس بر حال خروسی که یکشنبهها تخم نمیگذارد!
اسکندر کتابخانهها را دریاب 4 اگر پاستور نبود میکرب چگونه راه علمی کشتن آدمها را فرامیگرفت میکرب چنان به آرامی آدم میکشد که گوئی باخ در کلیسا ارگ میزند 5 خورشید،هر روز با نور خود هزاران ستاره را خاموش میکند یک شب خورشید را در شرق آسمان بدار میاویزد تا دشمنان ستاره بدانند."